دل عسلی ها

ساخت وبلاگ

پرده، پرده آخر بود. رستم، سر سهراب را گرفته بود روى زانویش. از پهلوى رستم خون ریخته بود روى زمین. آبِ سر شاخه بید، ریخت رو شانه زاغى. زاغى به افق نگاه کرد که مثل صورت سیلى خورده، اول سرخ شد و بعد کبود کبود. حبیب دستمال را پیچید دور لامپِ زیر چفته‏هاى مو و لامپ را شل کرد تا خاموشش کند و گفت: secret...

ما را در سایت secret دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : reza 18ta بازدید : 372 تاريخ : دوشنبه 15 اسفند 1390 ساعت: 4:44