پرده، پرده آخر بود. رستم، سر سهراب را گرفته بود روى زانویش. از پهلوى رستم خون ریخته بود روى زمین. آبِ سر شاخه بید، ریخت رو شانه زاغى. زاغى به افق نگاه کرد که مثل صورت سیلى خورده، اول سرخ شد و بعد کبود کبود. حبیب دستمال را پیچید دور لامپِ زیر چفتههاى مو و لامپ را شل کرد تا خاموشش کند و گفت: secret... برچسب : نویسنده : reza 18ta بازدید : 372